سمفونی مرگ موتسارت

معصومه زمانی
lord_masoomeh@yahoo.com



نفهمیدم صدا از کجا بود ولی مضمونش این بود که هر چی تا حالا مسخره بازی در آوردم بسه! آروم وساکت همون جا که ایستاده بودم دست هایم را به هم گره زدم و لبهایم را گاز گرفتم .
دو باره شروع کرد:از حالا به بعد باید دست از سر همه ی مازوخیست بازیهات برداری! صدا
میدانستم منظورش چیست . بی شعور! باز داد زد : بس کن دیگه!! می دونست من مرتاضم . میدونست ریاضت می کشم . به اینها میگوید، مازوخیست بازی!! داد زدم : امکان نداره من کلی ارج و قرب دارم ! هزارتا مرید دارم ! داد زد : مهم نیست! به درک! نیاز به تخلیه ی فوری داشتم . معطل نکردم . شروع کردم دویدن . خودم را در اولین دستشویی عمومی که دیدم ، پرت کردم .
از دستشویی بیرون آمدم . ایستگاه اتوبوس آنور خیابان بود ولی ساعت رفت و آمد اتوبوسها گذشته بود . همه ی مغازه ها تعطیل بودند . ماشینهای زیادی کنار خیابان پارک بودند . خیابان از نور چراغهای زرد غرق نور بود . هیچ ماشینی رد نمیشد که باآن بتوانم تا خانه بروم . صدای موسیقی آمد. نمیدانم از کجا ؟ ولی برایم آشنا بود . هر چه فکر کردم نتوانستم به یاد بیاورم این آهنگ را کجا شنیده ام . به دور و اطرافم نگاهی کردم . هیچ کس در خیابان نبود . چهارزانو نشستم روی زمین .صدای موسیقی هنوز می آمد. خدایا ، این آهنگ را کجا شنیدم ؟ آستین گشاد پیراهنم بالا رفته بود . پوستم دون دون شده بود . آستین را روی دستم کشیدم . زانو هایم را در بغلم جمع کردم . سرم را لای زانوهایم گذاشتم و به بخاری که از دهنم بیرون می آمد خیره شدم . این آهنگ را کجا شنیدم ؟ به آسمان نگاه کردم . شاخ و برگ انبوه درختهای چنارو نور زرد چراغهای خیابان نمی گذاشت آسمان را صاف ببینم . کجا... کجا شنیدم ؟ گریه ی خشک و بی مزه ای کردم .
مریدهایم در خانه منتظرم بودند. باید میرفتم و مراسم به درجه ی مرادی رسیدن سه نفرشان را برگزار میکردم . از آن مراسم های کسل کننده بود . همه ی چراغها خاموش میشد . فقط چند تا شمع روشن میگذاشتند . همه ی مرید ها با موهای از ته زده دور اتاق چهارزانو مینشستند و دست هم را میگرفتند . بعد باید سکوت مطلق برقرار میشد چون من میخواستم مراسم را شروع کنم .
سه مرید مورد نظر چهارزانو روبروی من مینشستند و من از مقام مقدس و پر مسؤلیت مرادی داد سخن میدادم بعد آنها به خداوند بزرگوار قسم میخوردند که در راه این مسؤلیت مقدس همه چیز خودشان ، حتی جانشان را فدا کنند و من دوباره باید از مسئولیت هایی که آنها در برابر دیگران و خدا و از همه مهمتر خودشان دارند ، صحبت میکردم . بالاخره سه مرید بعد از اجرای چند مراسم دشوار طریق مرتاضی به مقام مرادی ترفیع می یافتند .
ماشینی با سرعت رد شد . بدون اراده از جایم ، کنار پیاده رو ، بلند شدم و برای ماشین دست تکون دادم . ماشین کمی جلوتر ترمز کرد . خودم را به ماشین رساندم ، هوندا سیویک سفید بود .در طرف صندلی کمک راننده را باز کردم و نشستم . راننده مرد 5ـ 34 ساله ای به نظر می آمد . موهایش فر و سیاه بودند و انعکاس نور چراغهای خیابان در آنها افتاده بود . در را بستم . ماشین راه افتاد . گفتم : گیری کرده بودم یه ماشین هم رد نمیشد ،خوب شد شما اومدین ! شانس آوردم ، وگرنه باید تا فردا صبح همونجا وایمیسادم .
لبخندی زد . گفت : حالا کجا تشریف میبرین؟
آدرس خانه ام را دادم .
گفت : این وقت شب اینجا چیکار میکردین؟
گفتم : والا راستش ما از تآتر برمیگشتیم که اینطوری شد .
گفت : تآتر تا این وقت شب؟!
گفتم : نه! با چند نفر از رفقام بودم . نه که تآتر حالا تموم شده باشه!
گفت : آهان !
نگاهی به بیرون انداختم داخل بزرگراه بودیم . چراغهای بزرگراه روشن بودند . جز ماشین ما هیچ ماشین دیگری در بزرگراه نبود . مرد دستش را روی دکمه ی ضبط فشار داد . صدا از
بلند گوها ی پشت ماشین در آمد . همان آهنگ بود .
گفتم : این آهنگ مال کی بود ؟ من هر چی فکر میکنم یادم نمیاد .
گفت : سمفونی مرگ موتسارت .
گفتم : آههههههههان ! هی میگم اینو کجا شنیدم !
مرد لبخند زد . سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم . آهنگ اوج میگرفت بعد سقوط میکرد ، دوباره اوج و دوباره سقوط . از پشت شیشه به بیرون نگاه کردم . همه ی خیابان ها و محل های آشنای اطراف خانه ام جلوی چشمانم ظاهر شدند . چشمهایم را بستم . خواننده های اپرا جیغ و داد راه انداخته بودند . با صدای مرد به خودم اومدم : همین جاست ؟
گفتم : بله .
در را بازکردم .
گفتم : دست شما درد نکنه ! نصفه شبی به شما هم زحمت دادیم !
گفت : خواهش میکنم آقا این چه حرفیه ! وظیفمون بود !
گفتم : قربان شما !
یک پایم را بیرو ن گذاشتم .
گفتم : خدافظ !
لبخند زد . گفت : خدا نگه دار !
رفتم بیرون . در را بستم . ماشین راه افتاد . کمی ایستادم و نگاهش کردم . بالاخره در سیاهی آخر کوچه محو شد . کلیدم را از جیبم در آوردم . از پله های جلوی در خانه بالا رفتم . کلید را داخل قفل کردم. نگاهی به قفل و کلید داخل آن انداختم . هنوز صدای آهنگ در سرم میپیچید . کلید را از داخل قفل درآوردم . کلید سرد بود . از دستم ول شد یا شاید خودم ول کردم. از پله ها پایین آمدم . نفسی کشیدم . از خانه هیچ سرو صدایی نمی آمد . حتما مریدهایم رفته بودند . گلویم فشرده شد . نگاهی به دور و برم انداختم . هیچ کس داخل کوچه نبود . دویدم ، تا آنجا که توانستم دویدم .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32556< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي